تاریخ انتشار : تير 1397
آب گذر می کند از دلِ سنگ ها
محبت نشود حالیِ برخی جان ها
طمعِ وصل ندارم زتو بالا دستم،لیک
گذشت می باید تا که افتاد مشکل ها
حرفم بشنو تو که صنمی اندر رویاها
با ناتوانِ عشقت کن تو مُدارا ها
روزگاری آید و بیش ز کم غالب شود
تو را دختری باید تا ارث بَرد آن چَشم ها
مرا تماشای تو نگار از دور بس است
نگیرد یک جای، تویِ خوب و منِ بَد ها
《کیان _آشفته》