تاریخ انتشار : بهمن 1395
روزی عالمی نزد،دوستان نشسته بود،عالم نقل کردمن بهترین سال های عمرم رادرآغوش زنی سپری کردم ک همسرم نبود،دوستان باهم درگوشی پچ پچ کردندو ب حاکم چشم غر،رفتن کمی بعدحاکم گفت آن زن مادرم بود،قدرمادرهایتان رابدانید همه برای سلامتی عالم خود،دعاکردن،شب مردی ب خانه رفت وب همسرش ک مشغول طبخ غذابودگفت،من بهترین سال های عمرم رادرآغوش زنی بودم ک همسرم نبودقبل ازاین ک مردبخواهدمابقی داستان رابگویدازهوش رفت زن باقابلامه برسرشوهرکوبوندبود..هیچ وقت زنان خودرادست کم نگیرین