دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 193157

تاریخ انتشار : اسفند 1393

قرار بود امروز نهار همه خونه خواهرم باشیم از خواب پا شدم دیدم کسی خونه نیس
مامانم طبق معمول رفته بود و گذاشته بود من هروقت بیدار شدم خودم برم
یه نگا به اطرافم انداختم دیدم همه جا تاریکه
اول فکر کردم برق خاموشه بعد که به خودم اومدم دیدم چشما من نمیبینه
تلفن زنگ خورد مامانم بود که بگه منتظرن تا من برم و سفره بندازن که من قضیه رو بش گفتم
به دقیقه نرسیده بود همه اومدن؛ مامانم منو که دید سرجاش خشکش زد
گفت تو چرا انقدر چشمات پف کرده؟
فهمیدم این ک جایی رو نمیبینم به این خاطره که اصلا چشمام باز نمیشه
سری بردنم بیمارستان؛میفهمیدم مامانم و خواهرم دارن گریه میکنن؛ به زور که یه کم چشمامو باز میکردم همه چی مث یه سایه بود
شنیدم که نگهبانی گفت ببرینش اورژانس اونجاام منشیه سری فرستادمون تو
خلاصه واحد کنترله دید و چن جا دیگه فرستادنم
بعد دکتر گف چشمات عفونت کم کم جمع شده یهو اینطور شده و شدید شده
دیگه شستشو داد و کلی دارو داد گفت به موقع استفاده نکنی از ما دیگه کاری برنمیاد!
یه کم که گذشت دیدم بهتر شد ولی باز میسوزه
از بیمارستان بیرون که اومدیم چن بار سعی کردم نوشته بالایه بیمارستان و بخونم آخرش به خواهرم گفتم اونجا چی نوشته؟
گفت نوشته: "بیمارستان فوق تخصص چشم فارابی" o_O
بعدم که اومدیم خونه و بنا به نذر مامانم یه گوسفند قربونی کردیم
**********
بله این پستم من گفتم دختر داییم تایپ کرد.با تشکر ازش...چون صد بار حرفام و نوشت و پاک کرد
فقط هنوز هنگم من که چشمام هیچوقت مشکلی نداشت حالا چی شده که...
مامان بزرگم میگه به فاله نیک بگیر این اتفاقو شاید قرار بوده اتفاقه بدتر بیفته، منم میگم ایشالا که این اتفاق قضا بلا بوده که از سر عزیزام رفع شده و اینطوری سر من اومده
حالا بهتر شم پست میزارم خودم
نمیدونم کی تایید شه ولی این اتفاق 5شنبه افتاد...