دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 188360

تاریخ انتشار : بهمن 1393

*از شما چه پنهون*
پنجشنبه رسید...
شب قبلش خیلی دیر خوابیده بودم چیزی به ظهر نمونده بود که بیدار شدم!
یه گوشه وایساده بودم به مامان و خاله که داشتن تمام خونه رو زیر و رو میکردن نگاه میکردم!
خاله که حسابی خسته شده بود داد زد چیه زل زدی به ما؟حمال ندیدی؟برو لااقل دو تا چای بریز!
با دهن باز گفتم چیکار میکنید شما دو تا؟؟خونه تکونی میکنید مگه؟؟
خاله خوبه حالا قرار بود بیان فقط بخندیم!!!
خیلی جدی گرفتین قضیه رو!!!
چه خبره؟؟؟
انگار حرفهای من رو نمیشنیدن...
بیخیال شدم و برگشتم اتاقم...
تا شب هرچی برا پوشیدن انتخاب کردم دوتا خواهر یه ایرادی ازش گرفتن...
ساعت نزدیک هفت شب بود چند دقیقه ای میشد مهمونا اومده بودن...
خاله اومد بالا تو اتاقم صدام زد نمیخوای بیای پایین؟
باز جیغ جیغ کردم خااااله من گفتم نیاید صدام کنید من از این لوس بازیا بدم میاد اه خودم داشتم میومدم!
دهنش رو کج و ماوج کرد و گفت ریختت رو چرا اینجوری میکنی؟؟؟
چقد ادا اطوار از خودت درمیاری؟؟؟
بدو پایین تا به زور نبردمت.
دندونامو رو هم فشار دادم چادرم رو انداختم رو سرم و از اتاق اومدم بیرون...
خاله عقب تر از من پله ها رو پایین میومد..
بوی ادکلنی که تو خونه پیچیده بود برام آشنا و استرس آور بود...
دسته گلی که روی میز بود از بالای پله ها دیده میشد...
دو تا پله دیگه پایین اومدم...
حالا مامان و یه خانم دیگه رو هم می‌دیدم...
پله ی بعدی...
نصف اتاق دیده میشد....
پله ی بعد....
حالا تمام اتاق پذیرایی رو میدیدم!
فقط یه نفر متوجه حضورم شد...
به احترام من بلند شد...
چندبار پلک زدم....
نمیتونستم راه برم خاله از پشت هول کوچکی به کمرم داد...
یه قدم دیگه برداشتم!
باورم نمیشد کسی که اونجوری هیجان زده جلوم ایستاده و سر تاپام رو با عشق برانداز میکنه....
شهاب شکیباست!
..............................................