تاریخ انتشار : بهمن 1393
تاول زده بود پاهای خیال اش
ذهنی که باران غم
آب به آسیابش می ریخت
و آسمانش
تهی از خورشید امید بود...
ذهنی باردار واژه ها
که از آن ها
گرداب های گیج می زایید
و به سمت آینده
عطسه های یأس می زد...
...
و از کنار تخت
دست های لرزان مرد
میله ها را به دندان می گرفت
و فرشته ی بیکار مرگ
بر سینه اش
عشق را هجی می کرد...
از کتاب اشک های شاعرانه: فرامرز فرحمهر