دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 175819

تاریخ انتشار : آبان 1393

سال پیش زمستون بود و هوا بس ناجوانمردانه سرد...... ما هم یه بخاری داشتیم که اگه خاموش میشد هر کسی نمیتونست روشنش کنه.همکارم چشمش یه پسری رو تو واحد بغلی گرفته بود.به من گفت بیا بخاری رو خاموش کنیم و برای کمک به واحد بغلی مراجعه کنیم تا اون پسر خوشگله بیاد کمکمون کنه.منم مخالفت نکردم و اون بخاری رو فرت خاموش کرد....با غرور رفتیم جلوی در واحد بغلی گفتیم میشه اقای فلانی تشریف بیارن بخاری ما رو روشن کنن(اخه قبلا یه بار این کارو کرده بود)دختره که همکاره اقاهه بود برگشت گفت:آقای فلانی رفته ماموریت..
من:*_*
همکارم:))))))))))))
خلاصه چهارساعتو قندیل بستیم و خندیدیم و من فحشش دادم.البته بعدا کاشف به عمل اومد اون اقا یه دختر مامانی هم داره....اینو که فهمیدم کمرم واقعا شکست که بیخود سرما رو تحمل کردیم
بلایک دیگه.....همش باید چوب بالای سرت باشه؟؟