تاریخ انتشار : شهريور 1393
چند روز بود یه کسالتی داشتم ... بیمارستان بستری بودم ...
ادم مریض همش دلش میخواد یکی نازشو بکشه یکی همش حالشو بپرسه ...
همیشه وقتی جاییم درد میکرد چیزیم میشد حس میکرد ...
پیش خودم گفتم : یعنی الان چیکار میکنه .... کجاس .... چرا این دفه حس نمیکنه .......
ای کاش کسی بهش بگه ... اما هیچکسم جز خانوادم نمیدونستن ...
چشمم به گوشیم بودک یهو یه اس اومد...
خوابم نمیبره خوبی؟... برات صدقه انداختم ... اما دلم هنوز شور میزنه ...
اشک تو چشمام جمع شد ... لعنتی چرا رفتی ...