تاریخ انتشار : مرداد 1398
یه روز با فک و فامیل رفته بودیم باغ (فهمیدین باغ داریم یا بیشتر توضیح بدم/:
پسر داییم صندلی منو کشید که مثلا بیوفتم هاهار بخندن(: منم فهمیدم لیوان اب یخ دستم بود خالی کردم رو لباسش تو چشاش نگاه کردم گفتم: تا تو باشی صندلی منو نکشی(: زیر لب یه چیزی گفت که توش ککک و سسس شنیده میشد /: