دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 252355

تاریخ انتشار : تير 1398

سلام. من مانی هستم، ۸ ساله.
پدرم استاد دانشگاهه.
توی تیرماه با پدرم رفتم دانشگاه تا پدرم برگه های تصحیح شده رو تحویل دانشگاه بده. یه دفعه از پشت ستون یه دانشجو پرید بیرون گفت استاد بخدا من تحت پوشش بهزیستیم، بی پولم و اگه پاسی ندین مجبورم ترک تحصیل کنم و موادفروش میشم و کلی حرف دیگه.
ولی من زودی پریدم وسط حرف دانشجو و به بابام گفتم: بابایی بابایی من دیدم این آقاهه کوچه پشتی از شاسی بلند پیاده شد. یکدفعه دانشجوهه یجوری عصبی و بد نگام کرد که از ترس رفتم پشت بابام قایم شدم.