تاریخ انتشار : خرداد 1398
این داستان کاملا واقعی :D
با رفیقام تو ماشین نشسته بودیم و اون راننده بود، یه خانومی رو با بچش سوار کردیم که تا یک مسیری برسونیمش. این رفیق ما هم که عقب نشسته بود حال ندار بود. بچه این خانومه هی اذیت میکرد، هی پاشو میزد به رفیق ما و.. مامانش بهش گفت: بشین سرجات انقد عمو رو اذیت نکن به بابا میگم اذیتم کردی ها!
بچه هم با یه حالت بغضی برگشت به مامانش گفت: منم به بابا میگم امروز تو شپزخونه گوزیدی
ما که ترکیده بودیم