دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 246572

تاریخ انتشار : آبان 1397

پدر و مادر من باهم دختر خاله پسرخاله هستن یه. مادربزرگ دارن که اگه اسم هرکی رو بیاره طرف همونجا اشهدشو میخونه خلاصه که یه ابهت خاصی داره آقا امسال عید همه خونه ایشون بودیم و داشتیم به حرفاشون گوش میدادیم:
-آدم هیچ وقت نباید در برابر سختی ها تسلیم شه حتی از دست دادن عزیز
این مادر بزرگ همینجوری داشت نصیحت میکرد که عذر خواهی کرد بلند شد و رفت دستشویی حالا دستشویی دقیقا وسط پذیرایی بود آقا بعد دو سه دقیقه یه صدایی اومد شبیه به این:
-ترررر.... ففففس.... تر تر تر
از خنده داشتیم سقفو گاز میزدیم بعد چند دقیقه صدای هوار اومد:
-وااای بچه ها کمکم کنید دارم میمیرم
همه از ترس نیم سکته رو زدیم آقا مامان من و خالم رفتن ببینن چی شده پنج دقیقه بعد درحالی که از شدت خنده داشتن پس میفتادن با مادر بزرگشون اومدن تو حال نشستن و دوباره مادر بزرگ گفت:
-داشتم میگفتم سختی واسه همه هست همیشه باید
خالم وسط حرفش نه گذاشت نه برداشت گفت:
-مامان جان لطفا در مورد سختی نگید شما یبوست گرفتین دارین جیغ میزنین وای به حال سختی بزرگ تر
هیچی دیگه ما 15روز اونجا بودیم و خالم از 15روز 14روزشو تو انباری بود
خالم تو انباری #_#
مادر بزرگ یبوستی ۸_۸
ما:|
یبوست^_~
انباری متعجب از مادر بزرگ-_-
ابهت:)