دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 241001

تاریخ انتشار : ارديبهشت 1397

KZK1381(کیارش)آقا سلام اعتراف میکنم ۲ یا ۳ ماه قبل عید بود که من و داداشم برای یاد گرفتن کار به کارخونه پدرم که تو شادآباده میرفتیم.جونم براتون بگه این داداشه من یکم شلخته هستش و دوست نداشت که لباساشو به چوب لباسی آویرون کنه چون هربار که میرفتیم کارگاه باید لباسای بیرونمونو آویزون میکردیم و لباسای مخصوص کار رو میپوشیدیم.صد بار اینو بهش گفتم اما گوش نکرد که نکرد.آقا ساعت۱۲ شد ما ناهارمونو خوردیم و وقت استراحتمون رسید رفتیم تو اتاق کوچیک تو کارگاه.اونجا یه بخاری برقی کوچیک و یه سری کاغذ و مدارک و از اینجور چیزا داره.داداش من استراحتش تموم شد و رفت سرکار ولی من با اجازه بابام قرار شد ۱ساعت استراحت کنم یا حتی بخوابم.هوای اتاق خیلی سرد بود منم مجبور شدم بخاری برقی رو روشن کنم و پتو رو انداختم رو خودم ولی چون بخاری کوچیک بود یکم طول میکشید تا اتاق خوب گرم بشه با خودم گفتم بذار یه دستشویی برم برمیگردم تا اون موقع هم اتاق حسابی گرم شده و با خیال راحت میخوابم.از دستشویی که اومدم جلو در اتاق دیدم اوه اوه از داخل اتاق دود بلند شده عین تالار عروسی که توش دود و رقص نور و اینجور چیزاست درو که باز کردم دیدم لباسای داداشم درحال آتیش گرفتنه آخه من خیلی خواب آلود بودم چشام به زور باز میشد نفهمیدم داداشم لباساشو انداخته کنار بخاری.سریع رفتم داد و بیداد کردم.بابامو داداشمم سریع فهمیدن داداشم میخواست با شلنگ آب خاموشش کنه ولی نمیدونست که بخاری برقیه و ممکنه برق بکشتش.شانس اورد که سریع بابام برقای کارگاه رو قطع کرد و به داداشم اجازه نداد و خودش با کپسول آتش نشانی آتیشو خاموش کرد.بابامم از عصبانیت فحش میداد و میزد تو سر خودشو از دست منو داداشم عصبانی بود فقط تا یه روز از دستمون عصبانی بود ولی بخیر