دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 239985

تاریخ انتشار : اسفند 1396

امروز معلمون یه خاطره گفت تو دوره ی پونزده شونزده سالگی سال شصت و هشت معلممون:یه بار با سه تا از رفیقامون رفتیم قاشق زنی یکی از بچه ها چادر سر کرد(مجبور شدم یه توضیحی بدم قاشق زنی اینطوریه که چادر سر می کنن اکثرا پسرا با قاشق به کاسه می زنن و از صاحبخانه پول و شکلاتو آجیل می گیرن همون هالووین خودمون) پاچه هاشو داد بالا بعد پاهاشم سفید بود مو نداشت بعد راه افتد تو خیابون عین دخترا یه قری هم به کمرش می داد و هی به معلمم و دو تا دوست دیگش هی با صدای هویجی می گفت بی حیا بی شعور بعد یهو گشت پلیس اومد معلممون با دو تا دوست دیگش بردن هی گفتن باور نمی کردن بردن کلانتری پدر و مادر اوردن کلانتری و بالاخره تعهد آزادشون کردن آقا بعد اینا زنگ زدن خونه ی اونا مامانش گفت حسن رو دزدیدن(اسم دوست معلممون) آقا چنتا مست با پیکان حسن رو بردن بعد که فهمیدن پسره ولش کردن فکر کنم شلوارشو کشیدن پایین چون به کسی نگفتحسن چند سال پیش مرده برای شادی روحش صلوات ببخشید طولانی شد