تاریخ انتشار : ارديبهشت 1396
ما یه چند سال شمال زندگی میکردیم،بغل ویلامون یه ویلا دیگه بود به دختر هم سن من داشتن دوست بودیم،رفته بودم خونشون نهار مونده بودم،بعد داشتم تعریف میکردم براشون اره با دخترخاله هام رفتیم شهر بازی خیلی حال داد،،،،مامانش گفت چی داد گفتم حال داد،گفت حال داد لات ها میگن منو از خونشون بیرون کردن تا چند روز در خونشون رو میزدم گریه میکردم دختره میگفت مامانم نمیزاره بیای تو
بعد این دختره بعضی وقتاها میومد ویلای ما،یه بار اون نهار اومد،سوسیس بندری داشتیم نشست با خامه صبحانه خورد:(