تاریخ انتشار : اسفند 1395
رفتم واسه عید مانتو بگیرم.یه مانتوی سبز کمرنگ که یه نخایی همرنگ مانتو از بالاتنه ش آویزونه.مامان بابامو صدا زدم بیان نظر بدم ولی داداشم زودتر اومد.یه نگاه بهم انداخت بعد چرخید سمت مامان بابام داد زد،تکرار میکنم داد زد:ولش کن نمیخواد بیاین این از بی شوهری زده به سرش امسال به جای سبزه میخواد پارچه گره بزنه شاید فرجی شد. من تا نیم ساعت نمیتونستم از پرو بیام بیرون.بابا من هنوز شونزده سالمه