دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 229409

تاریخ انتشار : اسفند 1395

بابام تعريف مى كرد زمانى كه دانشگاه مى رفته موقع چهارشنبه سورى ترقه مى بره دانشگاه . بعد يكى از رفقاش بهش ميگه بيا برو بالاى پشت بوم . يكى از ترقه ها رو از داخل نورگير بنداز پشت اون دخترا بترسن بخنديم . بابامم قبول مى كنه. جوون بودن ديگه .
مگه چند نفر آدم مث من هست كه چهارشنبه سوريشون رو بست تو خونه بشينن و نه آتيش و دود راه بندازن تا اون اوزون بدبخت سوراخ تر شه و نه سر و صداى بى خودى ايجاد كنن؟ :))

خلاصه بابام ميره بالاى نورگير سالن رو رصد ميكنه . ميبينه نه . خيلى شلوغه . اگه بندازه درجا لو ميره . تصميم ميگيره بره از نورگير جلويى كه شايد ده بيست مترى با نورگير اوليه فاصله داشته ترقه رو بندازه كه اون صدائه بپيچه تو سالن و حق مطلب ادا شه .
خلاصه . ميره و ترقه رو مى ندازه و چند نفرى جيغ ميزنن . بابامم مى ره پايين ميبينه يه بنده خدايى كف زمين پخشه . جزوه هاشم دور تا دورش ريختن و سالنو فرش كردن . دقت مى كنه مى بينه ااا ! اين همون رفيقشه كه پيشنهاد داده بود بره بالاى پشت بوم و دخترا رو بترسونن .
طرف با يه مظلوميتى به بابام گفته بود صداش كه از پشتم اومد ديگه حال خودم و نفهميدم جزوه هامو پرت كردم تو هوا ، خودمم محكم به پشت افتادم زمين . بقيه هم كبود شدن بس كه به من خنديدن .

در كل نتيجه ى اخلاقى اين داستان اين بود براى سور و شادى خودتون ، چهارشنبه سورى ديگران رو زهر نكنين . گاهى چاهى كه بهر ديگران مى كنيد نتيجه ى عكس مى ده و خودتون مى افتيد توش . انسان باشيم :) بدون ترقه و بمب و موشك هم ميشه جشن گرفت و شاد بود .