تاریخ انتشار : آذر 1395
سال دوم تجربي بودم يه معلم شيمي داشتيم بدبود امتحان رو خراب كرده بودم زنگ زد به مامانم گفت اين چرا درس نمي خونه ماماانم وبابام دعوام كردن روز بعد گريون اومدم مدرسه اون روز هم بازم شيمي امتحان داشتيم معلم رفت بيرون منم ادامسمو دراوردم به چادرش چسبوندم اونم اومد وبعدش مي خواست بره چادرش رو بازكرد ادامسرو ديد منفجر شد همه غش كردن اخر سال بهش گفتم چيزي كه عوض داره گله نداره اي دلم خنك شد