تاریخ انتشار : خرداد 1395
يه شب دأشتيم بابابام فوتبال ميديديم وتخمه جاپني ميخورديم بابامم هي پوستاي تخمه هاشوتف ميکرد تو سروکله من. منم جرات نداشتم چيزي بگم تااينکه صبرم تموم شدوکف وخون قاطي کردم!
-اه پدر من چيکار ميکني گندزدي به هيکل من.
بابامم بدون هرگونه توضيحي همچين يک زد پس کلم که ستون فقراتم به حالت سيC مانند خودش در اومدO-oميخواست يکي ديگه هم بزنه که من سريع قل خوردم رفتم تواتاقم:(
گناه دارم خو!!!