دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 221134

تاریخ انتشار : خرداد 1395

سلامیه خاطره تعریف کنم. :-)
سال85من شش ساله بودم...اون موقع پدر و مادرم تازه به استخدام اموزش و پرورش در اومده بودن و به همین دلیل مجبور بودن تا چند سال توی یکی از روستاها ی کرمان کار کنن
اون سال من قرار بود برم پیش دبستانی...روز اول مدرسه با یه نفر دوست شدم.وقتی زنگ تفریح تموم شد و همه رفتن کلاس،گلاب به روتون به دوستم گفتم میایی بریم دستشویی؟(دستشویی ها کنار در حیاط بودن)...گفت نه.گفتم پس همین جا وایسا تا من برم :-)
تا نزدیکای دستشویی رفتم و یعد طی یک عملیات حرفه ای،از مدرسه فرار کردم.دوستم شروع کرد جیغ زدن و از اونجایی که فاصله ساختمون مدرسه تا در حیاط زیاد نبود،در عرض چند ثانیه یه لشکر معلم افتادن دنبالم!
من میدویدم و جیغ میزدم،اونا هم پشت سرم میدویدن و میگفتن وایسا،وایسا!اخرش هم رفتم تو کوچه پس کوچه ها و چون اونجا رو بلد نبودم، گم شدم .هیچی دیگه.کثرسه شب پلیس پیدام کرد:-)