تاریخ انتشار : فروردين 1395
8 سال پیش عید,خونه بابا بزرگم بودیم پسر عموم که هم سنمه هم بود
ما دو تا بدجوری اوباش بودیم.من مغز متفکر بودم اون نقشه ها رو عملی میکرد منم کمکش میکردم
داشتم میگفتم... روز دوم عید بود سفره هفتسینم گوشه ی خونه بود ما دو تا هم حوصله مون سر رفته بود گفتیم معجون درست کنیم(خوراکی نیست)
من گفتم بیا هرچی تو سفره هفتسین هستو خالی کنیم تو تنگ ماهی......
هیچی دیگه یه دوساعتی تو انبار حبس بودیم با التماس اوردنمون بیرون