دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 213921

تاریخ انتشار : آذر 1394

*** شایان خان ***

«جعفر و لوبیای سحرآمیز»

سالها پیش شخصی به اسم جعفر همراه با مادر خود که سکینه نام داشت در یکی از روستاهای ایران باخوشی زندگی میکردند آنها به غیراز یک گاو چیز دیگر ی نداشتند.
اما متاسفانه بعد از مدتی گاو به دلیل خوردن آب های آلوده صنعتی کارخانه هاکه وارد جوی ها میشد مریض شد و شیرش خشک.
سکینه پیشنهاد داد که گاو را بفروشند بنابراین جعفر گاو را برای فروش به بازار برد.
اما از اقبال بد جعفر کسی حاضر نبود که گاو او را بخرد چون مردم ایران آدم های فهمیده ای هستندکالاهای بی کیفیت نمیخرند. بنابراین جعفر اندوهگین راهی خانه شد .
اما سر راه که جعفر به خانه برمیگشت ناگهان پیرمردی جلویش را گرفت و گفت: سلام فرزندم آیا مایل هستی که گاو خود را به من بدهی تا من هم لوبیاهای سحرآمیز خود را به تو بدهم?
جعفر با شنیدن سخنان پیرمرد عصبانی شد و پیرمرد را گرفت و آنقدر او را کتک زد تا صدای سگ بدهد.
بعد از چند دقیقه پیرمرد از فرصت استفاده کرد و فرار کرد و خود را از دست جعفر بی جنبه نجات داد.
«ما از این داستان نتیجه میگیریم که 1- جعفر یک آدم بسیار بی جنبه بود 2- و مردم ایران هیچ وقت کالای بی کیفیت نمیخرند!!!»