تاریخ انتشار : آذر 1394
یک روز مردی پدر پیرش را سوار ماشین کرد و او را به خانه سالمندان برد. وقتی به منزل برگشت پسرش به او گفت: وقتیکه... پدرش حرفش را قطع کرد و گفت: ببین من خودم سرطان دارم چند ماه بیشتر زنده نیستم که پیر بشم تو من رو برداری ببری اونجا و...بدو برو بازیتو بکن آفرین پسرم