تاریخ انتشار : آذر 1394
يه روز حال داداشم خيلي بد بود واز خونه زد بيرون كه بره دور بزنه
يه ربع گذشت ديدم زنگ خونه رو زدن منم كردم داداشم باسرعترفتم لب در گفتم سلا خوكشله يه هو چشتون روز بد نبينه ديدم دختر همسايه نذري اورده هيچي ديگه الآن در افق به سر ميبرم