تاریخ انتشار : خرداد 1394
از روزى که قدم بلند شد و به ميز ناهار خوريمون رسيده..........
از روزى که قدم به سينک ظرف شويى رسيده.............
از روزى که تونستم ظرفارو از روى ميز جمع کنم و بزارم تو ضرفشويي............
از روزى که تونستم چاى دم کنم.........
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بزار ساده بگم زندگيم خيلى بد شده. حالم رو فقط تنبلايى مث من مى فهمن
.
.
.
.
.
.
.
تازه مامانم يه چند وقتيه گير داده بيا بت آشپزى ياد بدم