تاریخ انتشار : ارديبهشت 1394
سوار بر ماشین پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و مثل همیشه به کودکان کار که هر کدام چیزی میفروخت نگاه میکردم. اما یکی از بچه هااا کاغذی در دست داشت و عاجزانه التماس میکرد بخرید!
متعجب شدم و کودک را صدا زدم .
گفتم :چه داری؟
گفت : سند
گفتم : سند قلب شکسته و دستهای پینه زده ات؟
گفت : جوک نگو بابا. سند باشگاه استق لاله گذاشتن مزایده سگ نخریدش حالا دادن به من شاید واسشون اینجا بتونم بفروشم ….