تاریخ انتشار : ارديبهشت 1394
اعتراف میکنم بچه که بودم خیلی نحیف و لاغر بودم همه زورشون بهم میرسید مخصوصا دخترخالم خیلی ازم بیگاری میکشید . یه بار مامانبزرگم برا هممون آدامس خرسی گرفت ودخترخالم طبق معمول به آدامس خودش راضی نشد و اومد آدامس من گرفت و شروع کرد مثل بز جوییدن , منم در یک حرکت انتحاری در حالی که آب دماغ و دهن و چشمم سرازیر بود , یه سنگ بزرگ برداشتم و محکم زدم توسرش همینطور که داشت گریه میکرد و دهنش شیش متر باز بود رفتم یواشکی آدامسم و ازدهنش برداشتم و گذاشتم دهنم , هنوز شیرینی اون آدامس رو حس میکنم ...