دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 180309

تاریخ انتشار : آذر 1393

اقا(بعله سوات داریم)سال اخرهنرستان بودم نماینده کلاس هم بودم نزدیک چهارشنبه سوری ترقه بردم سرکلاس گفتم که یه خورده بخندیم یه دبیرریاضی داشتیم خیلی بی ادب بود گفتم بزار اذیت این کنم ..عادت داشت کمربند نمیبست به شلوارش واسه همین وقتی مینشست یه خورده شلوارش میومد عقب منم کنارتخته وایساده بودم تا این نشست ترقه رو انداختم تو شلوار بدنه خدا..
که ناگهان صدای مهیبی کل کلاس رو فرا گرفت..
من: (:^_^
معلم: ): ):
بچه های کلاس:@_@
اخرم نفهمیدم چرااون ترم ریاضی افتادم و یه هفته هم نزاشتن برم سرکلاس^_^