تاریخ انتشار : آذر 1393
چند روز پیش خانوادم عروسی بودن من خونه تنها بودم بعد اخر شب که میخاستن بیاند من همه ی چراغا را خاموش کردم و پشت اوپن قایم شدم من فکر کردم اول داداشم میاد میخاستم بترسونمش ولی یهو بابام اومد منم مثل گربه پریدم تو دلش هیچی چند روزه نمیزاره برم خونه کسی جا واسه خواب نداره