دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 103432

تاریخ انتشار : شهريور 1392

این خاطره مال وقتیه که 8-9 سالم بود...
آقا وسط تابستون بود یه شب برق رفته بود و همه جا تاریک تاریک شده بود.منم ترسو بودم رفته بودم یه گوشه نمیدونستم چیکار کنم.بعد چند دقیقه رفتم وارد یه اتاق بشم یهو دیدم یه آدم نسبتاً قدبلند با یه چراغ قوه زیر چونه‏اش(اینجوری خیلی قیافش ترسناک شده بود) اومد روبه روم!!!منم بدجوری ترسیدم و با جیغ و فریاد و سرعت 130 کیلومتر در ساعت دویدم به طرف مامان و بابام!همین طورم داد میزدم دزد!دزد!!!!!!منم قلبم تقریبا وایساده بود و فکر کردم دزده عمدا برقو قطع کرده که بیاد ما رو بکشه!!!(بعله این قدر ترسو بودم)بعد چند ثانیه صورت اون آدمه پیدا شد معلوم شد داداشم بوده که 5 سال ازم بزرگتره!!!!نمیدونی تو اون لحظه چه کارا که باهاش نکردم!!!نامرد!!توروخدا ببین چه آدمای ظالمی پیدا میشن تو این دوره زمونه :((((