دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اعتراف میکنم

  35516

اعتراف میکنم یه بار زنگ خونه رو زدن،آیفون خراب بود رفتم درو بازکردم دیدم شخص خاص مورد نظر با یه ظرف آش جلو دره،خلاصه گرفتم اومدم داخل درو بستم تا خود آشپزخونه دویدم آشو ریختم تو یه ظرف دیگه،ظرفشو شستم بدو بدو رفتم جلو در،اینورو نگاه کردم دیدم نیس اونورو نگاه کردم دیدم هس ، با یه لبخند اشاره کردم بیاد،اومد دستمو دراز کردم ظرفو بدم یه لبخند زد و رفت،با خودم گفتم لابد تو یه وقت مناسبتر میخاد بیاد دنبال ظرف،خلاصه رفتم داخل درو بستم و تکیه دادم به در،تو فکر و خیال بودم که دستمو آوردم بالا دیدم ای بابا !
این که ظرفش یکبار مصرفه!
پس بگو واسه چی میخند!

  34948

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم تو عروسی ازاین هزار تومنیایی که قلابیو مبارک بادداره ۳تا دونه گرفتم بعدش فرداش رفتم بقالی سر کوچمون یه پیرمرد خیلی پیری بود هزارتومنیا رو دادم بهش یه عالمه قاقالیلی خریدم ازش و نفهمید پولا قلابیه(فکر کنم اسم هشتادیا بددررفته ماهفتادیا حریف میطلبیما‏)‏

  34867

اعتراف میکنم یه بار داشتم یه صحنه رو واسه عموم تعریف میکردم با کلی زوق و شوق گفتم عمو نبودی ببینی راننده چه سرقتی گرفت!!! (سبقتو فک میکردم سرقته !!!)

  34699

اعتراف میکنم نصف "آره یادم میاد" هایی که گفتم چاخان بوده ... حوصله نداشتم طرف تعریف کنه !
:)))))))

  34546

اعتراف میکنم بچه که بودم پیرهن رنگ روشن می پوشیدم
میرفتم مسجد زنجیر میزدم فرداش تو مدرسه ب دوستام میگفتم پیرهن من سیاه تره من از تو بیشتر زنجیر زدم...

  34123

اعتراف میکنم یروز تو خیابون یه مردی یه تیکه پلاستیک گیر کرده بود به پاش هی میکشیدش اصن رو مخ بود منو دوستمم به صورت خودجوش و بدون هماهنگیه قبلی با هم پا گذاشتیم رو پلاستیکه دگ چشتون روز بد نبینه بیچاره پخش شد رو زمین:)))))) اونجا بود که به خودم گفتم خوبه که دهه شصتی نیستم حالا!!)))) ارررره

  33880

اعتراف میکنم سال دوم دبستان که بودم هفته هایی که بعد از ظهرها میرفتیم مدرسه من هی با خدا دوست میشدم و هی باهاش قهر میکردم, این شده بود کار هر روز من.
ظهرها نزدیک زمانی که باید میرفتم مدرسه دفتر مشقمو با یه مداد میذاشتم جلو پنجره پشت پرده که خودمم نبینم و یه بیست دقیقه ای مشغول التماس کردن به خدا میشدم که مثلا وقتی چشامو باز کردم ببینم مشقام نوشته شده ولــی وقتی چشامو باز میکردمو میدیدم چیزی نیست با یه ناراحتی نسبت به خدا با چنان سرعتی مشغول نوشتن میشدم که کلشو حدود ده دقیقه ای تموم میکردم و اینطوری میشد که من تا ظهر فردا با خدا قهر بودم!!!
تازه بعد یه مدت پیشرفت کرده بودم, دو تا خودکار که یکیش قرمز یکیشم آبی بود میذاشتم کنار دفترم
واقعا چه مخـی بودمــااااااا!!!

  33848

اعتراف میکنم بچه که بودم فکر میکردم فواره های رنگی توی پارکها همشون شربت هستن . یکی دوبارم خواستم ازشون بخورم که با برخورد سری فک و فامیل مواجه شدم
یعنی من همچین بچه ای بودم

  32000

عاغا اعتراف میکنم دفعه اولی که اومدم تو4jokرفتم به خواهرم گفتم "اینا چقدر بی سوادن به قران رونوشتن به غرعان "
خداصبرتون بده که با من شدید 75میلیون نفر

  31689

اعتراف میکنم روز اول دانشگاه با خودم یه بطری آب یخ زده
یه سانویچ الویه
یه جامدادی پر از خودکارای رنگی
یه کیک
یه دفتر کلاسوری
وچندتا شکلات برده بودم. :))))))))

  31423

اعتراف میکنم 9 سالم که بود روز عروسی برادرم به محض ورود عروس داماد پولایی که به شکل پاپیون ریختن رو سرشونو منگنه شو باز کردمو رفتم 4تا پفک 5تومنی خریدم و 2تاشو خوردمو اومدم به ادامه مجلس رسیدم

  31066

هروقت بابام روزنامه میخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمین تو هوا جلوی صورتش نگه میداره، اعتراف میکنم بچه که بودم یواشکی میرفتم پشت روزنامه طوری که پدرم منو نبینه با مشت چنان میکوبیدم وسط روزنامه، پاره که میشد هیچ، عینکش می افتاد و بابا کل مطلب رو گم میکرد.کلاً پدرم 30ثانیه هنگ میکرد. بعد یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و چند تا بدوبيراه ميگفت وحرص میخورد. اما كتكم نميزد و من مانند خر کیف میکردم. تا اینکه یه روزپدرم پیش دستی کرد و قبل از من روزنامه رو کشید و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبیدم تو عینکه بابام. عینک شکست. كتك مفصلي كه اون روز خوردم باعث شد 5 روز تو شوک بمونم!!
الان خوشحالي كه ادب شدم آره؟!

  31050

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم فکر میکردم روی ماشین چادر میکشن ک اقا دزده نبینتش.فکر نمیکنم شما درین حد بوده باشید

  31023

اعتراف میکنم اولین باری که خواستم با موبایل تماس بگیرم هی دکمه سبز گوشی رو میزدم میذاشتم دم گوشم ولی چون بوق آزاد نداشت نتونستم تماس بگیرم B-)

  30590

اعتراف میکنم تا چند وقت پیش فکر میکردم فاصله بین شهرها رو با متر اندازه میگیرن. همیشه پیش خودم میگفتم: وای چه حوصله ای داشته اونی که این کارو انجام داده, یه متر گرفته دستش و از این شهر به اون شهر, بیچاره چقدسختی کشیده.
ای کیو من دارم آخه?