دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اعتراف میکنم

  114175

عاقا من ميخوام اعتراف كنم:
1_من بودم صابون همسايه رو انداختم تو چاه فاضلاب.
2_من بودم پسر همسايه رو دور از چشم مامانش سياه و كبود ميكردم.
3_قلب اون مارمولك فلك زده رو من با تيغ از تو سينش در اوردم.
4_من تلوزيون رو انداختم زمين على هيچ تقصيرى نداشت.
5_خانم معلم؛مادر بزرگم هنوز زندس اونروز حوصله مدرسه نداشتم.
6_دبير عزيز من بخاطر درس خوندن تا نصفه شب نبود كه سركلاس خوابم برد تا صبح اس ام اس بازى كرده بودم
.
.
.
.
و همچنان ادامه دارد...

  114160

اعتراف میکنم بچه که بودم مامانم یه دمپایی برام خریده بود خیلی خوشگل بود. صورتی بود و خیلی با نمک. اونوقت من انقد هلاکش بودم دلم نمیومد ببرم تو کوچه خاکیش کنم. اول اونو پام میکردم بعد همونطور با دمپایی پا میکردم تو دمپاییه مامانم! که این زیرش خاکی نشه! 0_0 :))
تازه میرفتم تو کوچه به بچه ها پزشو میدادم میگفتم دمپایی دوطبقه دارم !!!!!!!!!!!!! اون بنده خداهام جمع میشدن دورم دمپایی دوطبقه ببینن!!!!!!!!!!! :)

  114158

اعتراف میکنم بچه که بودم عادت کرده بودم یه کاغذو مث سیگار لول میکردم و آتیش میزدم و خلاصه دود ودم راه مینداختم ،در انواع مختلفم میساختمش ،دراز ،کوتاه ،با قطر زیاد و کم،رنگش میزدم ،با کاغذهای مختلف درست میکردم،روزنامه ، کارتون ،دیگه جوری شده بودم که میرفتم دستشویی میکشیدم بعدم مینداختمش تو سنگ توالت،حتی به بچه های تو کوچمونم یاد میدادم ،به جاااااااااااااان خودم ،شده بودم رفیق ناباب واسه بچه های محل.

البته الان دانشمندان در پی یافتن این پاسخ هستند که چرا من با این سابقه درخشان در حال حاضر نه سیگار میکشم نه قلیون و همینطور خیلی هم درسخون شدم.

  114157

اعتراف می کنم یه سری داشتم چایی می خوردم ، قندم تموم شد . . . یهو داداشم واسم قند پرت کرد ! هول شدم چایی رو ول کردم ، قند رو گرفتم :))



  114155

اعتراف میکنم یه بار پولامو جمع کردم یه بسته از این ادامس خیلی گرونا خریدم بعد از اینکه تموم شد هی از این ادامس شیکا می خرم میندازم توش که بعله من همش از این ادامسا می خورم.
خخخخخ
خلاقیتم تو حلقتون
^_^

  114152

اعتراف ميكنم يه مخاطب نيمه خاص دارم اخر هر مطلبي كه بهش اس ميفرستم مينويسم "ع" نمي دونم چرا اينقدر ذوق ميكنه ولي به خدا منظورم عنتره نه عزيزم

  113747

اعتراف میکنم یه بار تو مدرسه دوتا کیک اورده بودیم واسه تولد یکی از دوستامون بعد ناظما اومدن دعوا کردن مارو که چرا کیک اوردین و این حرفا ماهم رفتیم یه برف شادی کاملو رو یکی از کیکا خالی کردیم صبر کردیم تا جذب بشه بعد همون کیکو بردیم دادیم بهشون بخورن....

  113743

اعتراف میکنم وقتی اولین باری که خواستگار زنگ زد خونمون و خودم گوشی رو برداشتم وقتی خانمه گفت برای امر خیر مزاحم شدم انقدر هول شدم که گفتم دست شما درد نکنه.
انگار روی دست مامان و بابام مونده بودم که از خانومه تشکر کردم بابت اینکه برای امر خیر زنگ زده.
اسکولی بودماااااا.

  113742

یه اعتراف میکنم، هر چن که آبروم میره، ولی از اون جایی که خیلی از اعترافای شما رو خوندم، احساس میکنم وظیفمه که منم یه اعترافی بکنم!

من یه سال بعد از آشنا شدن با 4جوک بود که عضو شدم،چون نمی دونستم می تونم عضو هم بشم!

و یه اعتراف دیگه:
به مامانم نگید، اگه واسه جون من ارزش قاعلید، مبلو من پاره کردم.

  113733

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم یکی ازسرگرمی هام توفصل تابستون
این بود ک رودیوار حیاط خونمون باگچ ی دایره بزرگ میکشیدم مثلا
سیبلم هست.بعد ی کاسه پرازاب میکردم و
ی برگ دستمال کاغذی می انداختم توش ک خیس بخوره
بعدبادستم مچالش میکردم وباسرعت پرتابش میکردم
طرف سیبل.هوا هم ک گرم بود گلوله دستمال محکم
میچسبید رو دیوار!
براخودم دارت داشتم ها!
مامانم ازهمون بچگی میگفت من بچه خلاقی ام.
اما نمیدونست چرا دستمال کاغذی هازودتمام میشن؟!!!!

خو امکانات نداشتیم!!!!!

  113729

اعتراف ميكنم كلاس سوم راهنماي بوديم بردنمون رستوران منم در نمكو شل كردم اين ناظم بيچاره خيلي شيك گفت نمكو بده منم بش دادم.....
خودتون بقيشو بفهمين ولي خداروشكر كسي نفهميد

  113727

بچه بودم وقتی به کسی فوش میدادم و طرف آینه نشون میداد آنچنان شیرجه ای میرفتم که نکنه یه موقع فوش برگشتی بهم بخوره ، البته اون موقع بچه بودماااااااا الان یه جا خالی ساده میدم !!!

  113726

اعتراف میکنم وقتی ‏15سالم بود،هروقت کلیدهای ساختمان و مغازه پیشم بود،نگاشون میکردم میگفتم:خدایا چینی ها و ایتالیایی ها از کجا میدونن که اینجور دری توی فلان شهر ایران وجود داره و کلیدشو به کلید فروشی شهرمون میدن؟

  113630

اگه ریا نباشه میخام اعتراف کنم که در زمان طفولیت ارتباط عمیقی با خدا داشتم! شما که غریبه نیستین ، بس که التماسش میکردم نذاره تو جام بارون بیاد!!!!!!!!!!!!
از ناهار به بعد که کلا آب نمیخوردم
تابستون و زمستون موقه خواب پنج تا جوراب پام میکردم که گرم بمونم !!!!!!!
بعدشم یه نفس میگرفتمو تا کله میرفتم زیره پتو و توکل میکردم به خدا!! البته گهگاه برای اکسیژن گیری تا دماغ میومدم بیرون! :)
مهمونی که میرفتیم که هیچی! تا خوده صب مثه سگه نگهبون بیدار میموندم که شیطون باعث نشه تو رختخوابشون بارون بیاد!!!!
هیچی دیگه بهترین روزای عمرمون به بارندگی گذشت رفت پی کارش!!!!!!!!!!
درد کشیده هاش بزنن لایکه همدردی رو! نزارین با این درد تنها بمونم!!!!! :))

  113512

اعتراف می کنم اول دبستان که بودم زنگ تفریح که میشد از ترس اینکه آخر زنگ تفریح نتونم صفو پیدا کنم یکی از هم کلاسیامو نشون می کردم تا آخر زنگ تعقیبش می کردم که صفو پیدا کنم!